سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه سن داره

فسقلی ما

آماده شدن برای سرپاایستادن

امروز که رفته بودیم سربزنیم محمدفراز کوچولو گذاشتمت بغل یکی از همکارام و خواستم برات شیر درست کنم دیدم توی بغل خاله روي پا وايسادی و اذیت نمیشی دیگه داری تمرکز میکنی که کمر و پاهات برای ایستادن محکم بشه و بتونی سر پا وایسی
27 خرداد 1392

اولین سرماخوردگی

دیشب که رفته بودیم پارک هوا سرد بود دیشب هم موقع خوابیدن هوا سرد شد از اونجا که اصلا پتو روی خودت نمیذاری یه خورده سرما خوردی و وقتی از سر کار برگشتم مادری گفت که صبح یه خورده تب داشتی و دماغت کیپ بود .ولی خوب تا شیر خوردی بهتر شدی .امیدوارم زندگی سالمی رو داشته باشی و کم مریض بشی و مثل بقیه اعضای خونواده نباشی چون همه اطرافیانت تندتند مریض میشن.برات زندگی پر از سلامتی و بهروزی آرزومندم.
25 خرداد 1392

دست تکون دادن

دیگه آواها رو میشناسی و از خودت صدا در میاری یه بار توی آواهات گفتی بابایی و امشب گفتی آب . ساعت 10 شب هم برای بابایی دست تکون دادی و بای بای میکردی کلی برات ذوق کردم و از خوشحالی داشتم پرواز میکردم. ...
23 خرداد 1392

شروع به غلتیدن و چرخیدن

از امروزخودت ميشيني و  به سرعت غلط ميخوري . یک جا بند نمیشی و با غلط خوردن و چرخیدن خودت رو روی زمین حرکت میدی و هرچی بخوای به سمتش میری . همه میگن دیر غلط خوردی ولی من و پدرجون  دوست داریم دیر غلط بخوری آخه دوست نداریم سریع بزرگ بشی و از ما دور بشی .راستی چند وقتیه که عاشق ماساژ دادنی و وقتی ماساژت میدم میری توی خلسه و خوابت میبره و روی شکمت میخوابی.
17 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

از اونجایی که من سرکار میام امروز با مادری رفتی واکسن 6 ماهگیتو زدی خیلی گریه کردی من هم زود از سرکار برگشتم تا پیشت باشم و فردا هم سرکار نمیرم.خوشبختانه قد و وزنت روی نمودار منحنی رشد خوبه .وزنت: 7 كيلو وقدت : 68 سانت بوده. ...
7 خرداد 1392

روز سر کار آمدن و جدایی از سایدا

بالاخره روز دلتنگی و جدا شدن از دلبندم رسید و از روزی که میترسیدم و دوست داشتم حالا حالاها نیاد فرارسید و برگشتم سرکارم . میدونم که خیلی دلتنگ مامان میشی ولی بدون که به خاطر رفاه خونوادم این کار رو میکنم . شاید بعدها که بزرگتر بشی ازم بدت بیاد یا بگی اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی که بری سرکار و پول در بیاری ولی بدون اگه خونه میموندم هم یه چیزهای دیگه رو از دست میدادی و سرنوشتمون تغییر زیادی میکرد. خوشبختانه مادری و بابایی پیشتن و پدرجون هم چون شغلش شیفتیه میتونه موقع هایی که من سرکارم پیشت باشه . من به خودم سختی میدم و از تو جگرگوشه ام دور میشم تا خونواده ام در رفاه باشن. خیلی برام سخته و همش عکس تو رو نگاه میکنم امروز زودتر میام پیشت چون د...
4 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد